من و زندگی و عشق

ساخت وبلاگ
برعکس خوابیدم. یعنی جای سرو پام رو عوض کردم. خوابم نبرد. نشستم. نمیدنم چی شد که فهمیدم یه مشکلی دارم. یعنی الان یادم نمیاد. چه حس بدی بود.ناتوان بودم. اول یه تصویر محوی از اشیا دور و برم داشتم. ولی کم کم اون تصویر هم دیگه نبود. یعنی نابینا شدم. دور اتاق می چرخیدم. گاهی پرده تو دستم بود و گاهی پام به چیزی می خورد.فقط می تونستم حسشون کنم. سعی می کردم ببینم ولی نمی شد. فریاد می زدم وکمک می خواستم. از مردم از مامان واز سارا. مردم دور و برم بودند یعنی همسایه های مشهد , و سارا تو همین شهر بود اما سر کار, و مامانم کیلومترها دورتر تو بجنورد بود. نمی دونستم چرا این اتفاق برام افتاده. من دور تا دور اتاق می چرخیدم و اتاق دور سر من. بعد متوجه شدم که دیگه بعضی حروف از حنجره ام ادا نمیشه. مثل س. یکی دوبار داد زدم سارا.سارا. و بعدش دیگه هیچ صدایی از گلوم در نیومد.و وقتی مطمین شدم صدام در نمیاد و به اخرین حد ناتوانی رسیدم فقط داد می زدم سجاد. سجاد.صدام تو گلوم خفه شد. بیدار شدم. آفتاب افتاده بود روی سرم. خدارو شکر کردم و دوباره جای قبلی خوابیدم.صبح که خوابم رو مرور می کردم متوجه شدم که در ناخوداگاهم سجاد رو حامی خودم میدونم که وقتی کسی صدامو نمی شنوه برای دل خودم صداش می کنم*******************************8 من و زندگی و عشق...
ما را در سایت من و زندگی و عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cbabrebashokuhc بازدید : 104 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 20:08